سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطراتی که باهم زیر باران داشتیم؟

چه باران خوبی می آید لیلا، من منتظرم، شاید منتظر تو، شاید هم چیزی که نمی دانم و نمی خوابم. تو هم سکوت کرده ای؛ و بعد از همه ی این سال ها برای اولین بار باران من را یاد تو می اندازد و می توانم برای خودم بخوانم "خاطراتی که باهم زیر باران داشتیم/ شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم"
.
چه باران خوبی می آید لیلا... دلم می خواهد بلند شوم و پشت لپ تاپم بنشینم و تند تند بنویسم، اما ستون فقراتم از پی روزهای پرکار یاری نمی کند و چشمانم خسته اند، فقط می توانم اینجا منتظر تو یا چیزی که نمی دانم بمانم و همزمان بگویم وای لیلا چه باران خوبی می آید...
و می توانم کنارت بنشینم و در خلال حرف هایت با خودم بگویم معلوم است که فلسفه خوانده ای. می توانی وقتی می گویم "من تو را ناب ترین شعر جهان می دانم" بخندی و طعنه ای به دانشجوی ادبیات بودنم بزنی.
.
چه باران خوبی می آید لیلا، صبح بعد از باران دیشب، توی همان خیابانی که آن موقع تاریکی ش وهم آور بود یک ایستگاه دیرتر از اتوبوس بیرون آمدم و مجبور شدم بقیه راه را پیاده بروم، خسته و گرفته می گذارم آن مداحی ای را که شاید صد بار دیگر در طول این هفته ی دوان دوان گوش کرده بودم دوباره پخش شود. بعد پیاده روی خلوت و خنک را گز می کنم و فکر می کنم شاید تو خیلی فلسفه بدانی اما من با دانش نصفه نیمه ادبیاتم خیلی خوب می توانم ارتباط میان زیر لب لعن و سلام زیارت عاشورا گفتنت و باران و تکرار هزارباره ی این مداحی را بفهمم بعد سرم را روی شانه هایت بگذارم و بگویم #خوش_بختم به خاطر همین که گردش تسبیحت و آرام آرام تکان خوردن لب هایت را می بینم و کنارت نشسته ام و برای بار هزارم این مداحی را گوش می کنم و باز هم برایم تازه می آید...
راستی چه باران خوبی می آید #لیلا...
.
پ.ن: ببخشید که خیلی مجال نیست،خیلی جان نیست برای نوشتن....
پ.ن: دعایمان کنید...


+ تاریخ پنج شنبه 94/8/28ساعت 9:0 عصر نویسنده polly | نظر